۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه




داستانی دیگر از فلکستان...
مدت ها بود که با حمید دوست بودم . اون یکی از بهترین دوست های من بود و ما همیشه با هم بودیم . بیشتر مواقع برای درس خواندن به خانه هم می رفتیم . جالب این بود که من در درس ریاضی ضعیف بودم و او در درس زبان انگلیسی . او همیشه نمرات خوبی از درس ریاضی می گرفت و من از درس زبان انگلیسی . به خاطر همین مساله قرار شده بود تا هفته ای حداقل 2 روز با هم درس بخوانیم . همیشه این مساله که من نمی توانستم یک مساله ریاضی را حل کنم او رابه شدت عصبانی می کرد . کار من آسان بود چون باید زبان به او درس می دادم که از درس دادن ریاضی بسیار آسانتر و شیرین تر بود . همیشه وقتی که سوالی را نمی توانستیم جواب دهیم با شوخی همدیگر را راضی می کردم و بیشتر روی آن دقت می کردیم تا مثلا به جواب برسیم . یک روز که قرار بود تا او به خانه ما بیاید فکری به ذهنم رسید و آن فکر این بود که پیشنهاد فلک را به او بدهم . ولی به خاطر مسائلی که همه ی شما فلکدوستان عزیز می دانید غیر ممکن بود . بالاخره او به خانه ما آمد و قرار شد که آن روز من به او زبان درس بدهم . نمی دونم چی شده بود که مطالب را درست نمی فهمید و اصلا حواسش سر جایش نبود . این بار من خسته شدم و فکری به ذهنم رسید . به حمید گفتم : حمید هستی یک کاری بکنیم ؟ . حمید : چی کار ؟ من : ببین این جوری که من می بینم اگر بخواهیم همین جوری درس بخونیم هیچ کدوم هیچی یاد نمی گیریم . باید یک زوری بالای سرمان باشد .
حمید : خل شدی ها ، منظورت چیه؟ چی زوری ؟ چه جوری؟
من : ببین از این به بعد قرار می گذاریم که اگر کسی درسی را جواب نداد و به جواب آن نرسید طرف مقابل یعنی معلم او به عنوان تنبیه دانش آموز را فلک کند . تا کلمه فلک را گفتم برگشت و به من گفت : چی؟ منظورت از فلک اینه که کف پای هم چوب بزنیم ؟ بابا فلج می شیم ، دیگه نمی تونیم راه بریم خل شدی ها . من که نیستم .
گفتم : ببین قدیم ها در مکتب خانه ها ملا ها دانش آموزان تنبل را فلک می کردند ، هیچ کسی هم نبوده که فلج بشه . فوقش بعد از 2 یا 3 روز دردش تموم می شده و می تونسته که دوباره راه بره .
حمید : خوب شاید ملا آروم می زده .
من : نه من پدربزرگم می گه جوری می زده که تا 2 یا 3 روز نمی تونستن درست راه برن . ( این هم از اون دروغ های بزرگ من ) تازه می گفته کسی که فلک می شده بعد از ماجرای فلک شدنش همیشه درسش را با دقت بیشتری میخونده تا دیگه فلک نشه .
حمید کمی فکر کرد و گفت : خوب ؟ حالا چی کارکنیم ؟ بیشتر توضیح بده .
گفتم : خوب ببین فرض می کنیم که من یک سوال از تو می پرسم و تو جواب اون سوال را را نمی دانی . به ازای هر جواب منفی 20 ضربه شلاق در نظر می گیریم . و در آخر تعداد شلاق ها را جمع میکنیم و شروع به فلک می کنیم . فقط باید قول بدی که کلک نزنی . باشه؟
حمید کمی فکر کرد و وقتی دید که می تونه با این روش انتقام اون روزهایی را که من جواب سوال هایش را نمی دانستم را از من بگیره فورا قبول کرد . و گفت : باشه ولی ما که دستگاه فلک نداریم . چی کار کنیم؟ گفتم : این که کاری نداره . باغچه ما پر از درخت هست یکی می سازیم . من میرم طناب بیارم . رفتم و کمی طناب برداشتم و با حمید به سمت باغچه رفتیم . کمی گشتیم و با کمک حمید یک چوب کلفت از یک درخت جدا کردیم و شاخه های اون را قطع کردیم و شروع به بستن طناب به اطراف اون کردیم و دو طناب به صورت نیم دایره به چوب بستیم . بعد از اون من رفتم و به دنبال یک چوب برای ضربه زدن گشتم . هر چوبی را که پیدا می کردم به صورت ماهرانه ای آن را به کف پای خودم می زدم تا ببینم چقدر درد دارد . حمید هم از این مسئله تعجب کرده بود و با تعجب داشت من را نگاه می کرد بالاخره چوب را پیدا کردم و با حمید به اتاق برگشتیم . فورا 2 تا صندلی کنار هم گذاشتیم و دستگاه فلک را به آن صندلی بستیم . و برگشتیم و شروع کردیم به درس خواندن . اون روز معلم من بودم و می دونستم که نقطه ضعف حمید در زبان کجاست . برای همین چند سوالی را که می دانستم خیلی برای حمید توضیح دادم ولی اون هیچ وقت اون را یاد نگرفته ازش پرسیدم . اون هم با دلهره زیاد من را نگاه می کرد و هیچ کدام را نتوانست جواب دهد . خواستم سوالات بعدی را بپرسم که حمید گفت : من آمادم . گفتم : آماده چی ؟ . گفت : فلک . گفتم : ولی من سوالاتم تمام نشده . گفت : خواهش می کنم من امروز آمادگی کامل ندارم خواهش می کنم برای امروز کافیه . همین جوریش باید 100 تا شلاق بخورم . فعلا برای بار اول فکر کنم کافی باشه . من هم کمی فکر کردم و با خودم فکر کردم که اگر بخواهم بیشتر اصرار کنم شاید همین 100 شلاق را از دست بدهم . بنابراین گفتم : باشه . پس بخواب و پاهات را بگذار تو فلک . اون هم خوابید و پاهاش را گذاشت در فلک . من هم رفتم به آشپزخانه و یک لیوان آب آوردم . دیدم که پای حمید در فلک است ولی با جوراب!!!! . سر او داد کشیدم و گفتم این چه جورشه ؟ گفت : چی ؟ مگه چشه؟ گفتم : آخه کی رو دیدی که با جوراب فلک شه ؟ فورا گفت : نه به خدا نمی شه دیگه جوراب هام رو در نمی آرم . گفتم : نمی شه الان می دونم چی کارت کنم . فورا به سمت اون رفتم و شروع کردم به درآوردن جوراب های اون . اون هم تلاش می کرد که پایش را از توی فلک در بیارد . ولی فلکی که ساخته بودیم خیلی خوب بود و پاهای حمید را با قدرت تمام نگه داشته بود . فورا جوراب هاش را درآوردم . وای باورم نمی شد که یک پسر چنین پا هایی داشته باشه . پاهای سفید با گوشه های صورتی و به خصوص که کف پایش بسیار تمیز و کشیده بود و به صورت قشنگی جلوی من خود نمایی می کرد . دیگه نتوستم طاقت بیارم و فورا یک لیوان آب را به کف پای او ریختم و بعد با ترکه شروع کردم به زدن. حمید هم فهمیده بود که دیگه نمی تونه از دست من فرار کنه به خاطر همین ساکت مونده بود . ترکه را بردم بالای سرم و محکم زدم به کف پای اون . طبق معمول ضربات اول نه تنها باعث درد نمی شه بلکه کمی هم شادی آور است . حمید هم به همین صورت بود و عکس العملی انجام نداد . همین موضوع باعث شد تا من ضربات بعدی را محکمتر بزنم . چنان محکم می زدم که بعد از شلاق 10 شروع به آه و ناله و غلط کردم کرد . من هم سعی می کردم به تمام نقاط کف پای اون ترکه بزنم اول کف پا بعد پاشنه پا و بعد بالای کف پا یعنی زیر انگشتان پا و در آخر هم انگشتان پا . شدید ترین موقعی که فریاد می زد موقعی بود که به کف انگشتان او می زدم . خلاصه آن که با چنان شدتی او را فلک کردم که کف پای او حسابی قرمز و متورم شده بود . حمید هم فکر نمی کرد من که دوست او هستم این همه با شدت او را فلک کنم . بعد از 100 تا ترکه پا های او را باز کردم و فلک را نیز جمع کردم . اون هم کمی شروع کرد به مالیدن کف پای خود و مادام به من فحش می داد . البته من ناراحت نبودم چون به آرزو خودم رسیده بودم . ولی من از فلک شدن بیشتر لذت می بردم و می خواستم به هر صورتی که هست او هم من را فلک کند . به خاطر همین دوباره فلک را به صندلی بستم و پاهای خودم را در فلک گذاشتم و به حمید گفتم : خوب الان نوبت تو هست که من را فلک کنی . گفت : ولی من که چیزی از تو نپرسیدم . گفتم : دیگه اونش به خودم مربوطه یالا زود باش بیا 100 تا ترکه بزن که کف پاهام حسابی حوس ترکه کرده . اون هم تازه فهمید که من فلکدوست هستم و موقعیت را برای انتقام مناسب دانست. بنابراین با هزار زحمت بلند شد و ترکه را به دست خود گرفت و شروع کرد به زدن . البته من چون تا حالا خیلی فلک شده بودم حدودا تا شلاق شماره 20 را تحمل کردم و بعد از آن هم با حالتی متفاوت تر از حمید آه و ناله می کردم . آه و ناله های من بیشتر شبیه آه و ناله های خوشی بود تا درد . این موضوع هم حمید را خیلی عصبانی کرده بود به صورتی که حتی شمارش تعداد ترکه های من را تا 120 ادامه داد من که تازه کیف کرده بودم اصلا شکایتی نکردم و حمید 120 ترکه را زد و پاهای من را آزاد کرد . برخلاف حمید من اصلا به پاهایم دست نزدم که این موضوع باعث تعجب حمید شده بود و آرزو می کرد که ای کاش محکمتر من را فلک کرده بود . خلاصه آن که اون روز خیلی روز خوبی بود و من حسابی سرکیف بودم . ولی بعد از آن ماجرا حمید رابطه اش را با من قطع کرد و دیگر حتی با من حرف هم نمیزد . من هم چاره های نداشتم تا اینکه فهمیدم در کلاس خودمان یک فلکدوست دیگر هم به غیر از من وجود دارد و همین موضوع باعث شد تا دوباره دوران فلکی خوبی داشته باشم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر