۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

داستانی فلکی از فلکستان...
نماز . نماز بهترین موقعی بود که من می توانستم کف پای بچه ها را که در حال نماز خواندن بودن را ببینم . به خاطر اینکه من نماینده مرتب کردن صف های نماز بودم و خودم نباید در آن موقع نماز می خواندم و بعد از بچه ها من نماز می خواندم . همیشه موقع وضو گرفتن بچه ها به قسمت وضو گرفتن آنها می رفتم تا مثلا به آنها بگویم که آب را باز نگذارند و از این جور چیز ها و البته بهترین موقعیت بود برای دیدن کف پای بچه ها به خصوص که کف پای بچه ها به خاطر اینکه در آن قسمت خیلی آب بود حتما خیس می شد و کف پای آنها یک جلوه ی خاصی پیدا می کرد .
مدتی بود که متوجه یک نفر ازهمکلاسی هام به نام علی شده بودم که خیلی بد وضو می گرفت و بیشتر مثل خود من به کف پای بچه ها نگاه می کرد .
یک بار رفتم پیش علی و گفتم جی کار میکنی؟
یک مرتبه برگشت و گفت هیچی !
گفتم : آره جونه خودت . چه غلطی می کردی؟ چرا درست وضو نمی گیری؟ می خوای به آقای ناظم بگم ؟
گفت : نه به خدا . داشتم وضو می گرفتم .
گفتم : آره ولی نمی دونم چرا این همه به کف پای بچه های نگاه می کردی .
این رو که گفتم یک مرتبه ترسید و سرخ شد و فوراً گفت : نه به خدا سروش به کسی نگی یک وقت.
گفتم : آهان جالب شد . علی الان باید با من بیای بریم دفتر باید به آقای ناظم بگم .
خیلی وقت هست که تو کارتم همه روز کارت همینه .
گفت : نه به خدا به خدا هر کاری بگی می کنم ولی ناظم نه.
گفتم : فلک دوست هستی؟ یا دوست داری بلیسی ؟ یا بو کنی ؟ کدومش ؟
خیلی خیلی خیلی تعجب کرد و نزدیک بود چشماش از جا در بیاد .
گفت : خوب همش با هم ولی بیشتر فلک دوستم .
گفتم : خوشبختم .
علی مونده بود چی بگه و اون روز دیگه حرفی نزد .
فردا توی کلاس کنار علی نشستم . معلممون اومد کلاس و شروع کرد به درس دادن .
فوراً یواشکی روی یک تکه کاغذ نوشتم: اگر می خوای که قضیه وضو گرفتنت را به آقا ناظم نگم باید هر چی من می گم انجام بدی . الان هم کفش و جوراب پای راستت رو در بیار و پای راستت را جوری که کسی نفهمه بگذار روی پای چپت که کف پای راستت طرف من باشه .
و کاغذ را به او دادم . کاغد را که خوند یواشکی گفت : سروش نمی شه آقا معلم می فهمه .
گفتم : نمی فهمه زود باش وگرنه همین الان به بهانه آب خوردن از کلاس میرم بیرون و به آقا ناظم می گم . خوب ؟
گفت : باشه باشه .
دیدم یواشکی کفش پای راستش را با کمک پای چپش در آورد و پای راستش را آورد بالا و گذاشت روی پای چپش و یواش یواش جورابش را در آورد . وقتی که کامل جورابش را در آورد برگشتم و پای اون را دیدم . وای خدای من از پای حمید هم قشنگ تر بود . اصلا موقعیت خودم را درک نمی کردم . فوراً دستم را گذاشتم روی کف پای اون و خوب یک چند دقیقه به پای اون مالیدم و بعد دستم را بو کردم و کمی هم لیسیدم . خیلی حال می داد بنابراین چند بار این کار رو کردم تا اینکه اون زنگ با هزار مکافات تمام شد . علی فوراً شروع کرد به پوشیدن کفشش و جورابش را گذاشت توی جیب شلوارش و با هم رفتیم بیرون . علی مونده بود چی بگه .
به جای اون من گفتم : خوب ! پای قشنگی داری جون میده برای فلک .
تا این رو گفتم اون گفت : سروش تو هم فلکدوست هستی ؟
گفتم : آره خنگول . خوبه دیروز گفتمت . من دوست دارم فلک بشوم . زیاد فلک کردن را دوست ندارم ولی اگر کسی نیاز به فلک شدن داشته باشه با کمال میل در خدمتش هستم . از لیسیدن و بوییدن پا هم خیلی خوشم میاد ولی اول فلک رو ترجیح می دهم .
علی گفت : خیلی خوبه آخه من هم مثل تو هستم ولی تا حالا هیچ موقعیتی برام جور نشده که فلک کنم و فلک بشوم . همیشه خودم را خودم فلک می کنم که زیاد حال نمی دهد .
گفتم : آره ولی من می تونم کاری کنم که اوقات خوبی داشته باشیم . راستی حمید را که می شناسی؟
گفت : آره . چطور ؟
گفتم : من اون را به بهانه درس خواندن فلک کردم و اون هم من رو فلک کرده .
گفت : راست می گی؟ خدای من تو دیگه کی هستی؟ نگفتی به کسی می گه ؟
گفتم : نه بهانه دستش ندادم . تو هم باید مثل حمید باشی . از این به بعد میریم خونه همدیگر و با هم درس می خونیم وقت هایی که خونه خالی می شه شروع می کنیم به فلک کردن یادت باشه اگر همکاری نکنی فوراً می رم و قضیه وضو گرفتن را می گم .
فوراً گفت : همکاری نکنم ؟ مگه خرم ؟ حتما همکاری می کنم نه برای قضیه وضو بلکه برای فلک شدن توسط تو.
حلاصه خیلی با هم صحبت کردیم و قرار شد که فردا من برم خونه ی اون ها چون می گفت که کل صبح بیکار هست و کسی هم خونشون نیست چون مادر و پدرش هر دو کارمند بودند .
فردا صبح با اشتیاق فروان به سمت خانه آنها رفتم . در راه خیلی فکر کردم و خیلی خوشحال بودم.
به خانه علی رسیدم در زدم . مثل اینکه پشت در بود زود در را باز کرد و من هم رفتم داخل .
با هم نشستیم و کمی حرف زدیم . علی شروع کرد کمی در مورد این حس و موارد آن سوالاتی پرسید من هم تمام جواب هایش را تا جایی که بلد بودم دادم . معلوم بود که خیلی حال کرده .
گفتم : اوه!!! هنوز هیچ کاری نکردیم چقدر خوشحالی ؟
گفت : خیلی دلم لک زده برای یک فلک حسابی فلکی که یک نفر بدون توجه به جیغ و داد های من هی من رو فلک کنه . 100 تا 200 تا .
گفتم : نه بابا چقدر خوش اشتها هم هستی! خوب حالا چی کار کنیم ؟
دیدم بدون اینکه جواب من رو بده رفت توی زیرزمین و بعد از یک مدت کوتاهی اومد . دیدم بله علی ما فعال بوده و قبل از اینکه من برم اونجا شروع کرده و فلک رو ساخته .
گفتم : آفرین فلک رو هم که ساختی ! حالا کجا بگذاریمش؟
گفت : فکر اون رو هم کردم گیرش می دیم توی این 2 تا صندلی .
رفتیم طرف 2 تا صندلی و اون فلک رو در اونجا گیر دادیم . اون گفت خوب اول من یا تو؟
گفتم : فرقی نمی کنه .
گفت : پس اول من فلک بشم باشه؟
گفتم : باشه . ولی شلاقت کو؟
در حالی که داشت می خوابید و پاهاش رو می گذاشت توی فلک گفت : پشت کمد هست .
رفتم و پشت کمد را نگاه کردم دیدم بله یک شیلنگ هست . نوع شیلنگش خیلی خوب بود و جون می داد برای فلک .
رفتم طرف علی و دیدم که پای علی توی فلک هست ولی فلک شل شده .
فلک رو چند دور پیچوندم تا خوب محکم شد بعد گفتم : خوب آماده ای؟
گفت : آره .
گفتم : یک لحظه . و رفتم و کمی آب آوردم و ریختم کف پای او .
علی هم خندید و گفت شرمنده این جاش و یادم رفته بود گفتم اشکالی نداره به جاش 10 تا بیشتر می زنمت .
شروع کردم و شیلنگ رو کف پای اون مالیدم . هی می مالیدم و علی هم قلقلکش می شد و شروع کرد به خنده با اولین خنده یک مرتبه شیلنگ را بردم بالا و محکم با نشانه گیری دقیقی زدم کف پای علی .
علی یک مرتبه شکه شد و وسط خندیدن هایش یک مرتبه یک دادی زد که هنوز صداش تو گوشم هست .
کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و ضربه های بعدی و محکم تر می زدم . در حین فلک هم از جملات زیادی برای ترساندن علی استفاده می کردم حتی یک بار که شماره شلاق به 50 رسیده بود گفتم خوب خوبه داره از پات خون هم میاد ( دروغ گفتم ) این رو که گفتم خیلی ترسید و به غلط کردن افتاد کف پاهاش خیلی قرمز شده بود و رد شیلنگ هم روی اون مونده بود . بالاخره آخرین و محکمترین شلاق رو زدم فکر کنم حدود 70 تا شد و چون دیدم خیلی داد و فریاد کرد دیگه تمام کردم
بعد پاهاش رو آزاد کردم و پاهاش رو تو دستام گرفتم و حدود 10 دقیقه کف پاهاش رو براش لیسیدم .
بعد از لیسیدن من خودم رفتم و خوابیدم و پاهام را گذاشتم توی فلک علی هم مثل اینکه خیلی دوست داشت انتقام بگیره به هزار زور خودش رو به من رسوند و فلک را محکم کرد و بدون آب ریختن ( فکر کنم یادش رفت ) شروع کرد به فلک کردن . محکم میزد ولی من به فلک شدن کمی عادت کرده بودم و طبق معمول ضزبه های اول زیاد درد نداشت ولی بعد از آن درد ها شروع شد جیغ و داد من شروع شده بود و کم کم داشت اشکم در میومد علی هم ول کن ماجرا نبود و خیلی محکم می زد حس می کردم که کف پای داغ شده حدود شلاق های 50 یا 60 بود که دیگه علی دست نگه داشت فکر کردم کارش تمام شده ولی دیدم خیر علی می خواهد استراحت کنه حدود 10 یا 15 ثانیه استراحت کرد و بعد با شدت بیشتری شروع به فلک کرد که جمعا فکر کنم حدود 90 تا شد . بعد از اون پاهای من رو از توی فلک در آورد و مثل من شروع کرد به لیسیدن خیلی جالب می لیسید و پشت سر هم بو می کرد بعد از لیسیدن حدود 1 ساعت نشستیم و پاهامون را مالیدیم و بعد وسایل را به هزار دردپا جمع کردیم و من هم خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم خیلی محکم زده بود و فکر کنم یک مسیر 30 دقیقه ای رو حدود 1 ساعت یا بیشتر طول کشید که طی کردم تا به خانه رسیدم . فردا در مدرسه دیدم که علی نیامده از بچه ها پرسیدم چرا علی نیامده؟ گفتند : دیروز باباش فلکش کرده .
من با تعجب زیاد پرسیدم چی؟؟؟؟!!!!!
گفتند بابا گفتیم بابای علی ،‌ علی رو دیروز فلک کرده .
گفتم برای چی ؟
گفتند : هیچی یکی از برگه های امتحانش رو که پشت کمد قایم کرده بوده را پیدا کرده و دیده نمره برگه 8 هست با علی دعوا کرده و بعد شروع کرده به فلک کردن علی .
تا بچه ها ماجرای برگه را گفتند یادم اومد که وقتی داشتم شیلنگ را برداشتم یک برگه اونجا بود که اون را برداشتم و گذاشتم روی میز و بعد شیلنگ را برداشتم یعنی همان برگه ای که علی نمره تک داشته.
وقتی رسیدم خونه رفتم به سمت خانه علی و در زدم دیدم مادرش اومد و در را باز کرد گفتم علی هستش؟ گفت بله . گفتم :‌ می شه بفرمایید یک چند لحظه تشریف بیارن دم در؟
گفت : نمیتونه ! آخه باباش تنبیهش کرده نمی تونه بیاد اگر کاریش دارین بفرمایین داخل .
من هم که دیدم چاره ای نیست رفتم داخل و یک راست رفتم داخل اتاق علی دیدم علی خوابیده و رو پاهاش پتو کشیده تا من رو دید جا خورد
گفتم : چی شد؟ بابات فلکت کرد ؟
گفت : آره بابا شانس من هست دیگه فلک نمی شیم ، نمی شیم وقتی هم که فلک می شیم 2 بار در روز .
گفتم : عجب شانسی داری تو . حالا چه جوری زد؟
گفت : وقتی فلکم کرد تازه فهمیدم که چقدر تو آروم زدی . باورت نمی شه وقتی داشت فلکم می کرد از فلک نفرت پیدا کرده بودم آخه هنوز درد فلک کردن تو خوب نشده بود که بابای من شروع کرد به فلک کردنم . آخرش هم چون دید از پاهام خون میاد و با داد و فریاد مادرم فلک را متوقف کرد و گرنه حالا حالا ها می خواست من را فلک کنه .
پتو را زدم کنار دیدم که هر دو پاهاش رو باند پیچی کرده .
بعد از یک 1 ساعت از خانه آنها رفتم .
علی حدود 5 روز نتوانست به مدرسه بیاد و در این چند روز من موندم و یک عالمه خاطره فلکی ولی وقتی که اومد دوباره شروع کردیم به همان کارها البته علاقه علی کمی کم شده بود ولی هنوز یک فلکدوست بود به صورتی که چند بار دیگه هم نقشه برای فلک کردن کشیدیم و همه آن نقشه ها را عملی کردیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر